نتایج جستجو برای عبارت :

دنیا هنوز قشنگی های خودشو داره

چقد خودمو شبیه ترانه میدونم. 90 درصد... شایدم 100 درصد. 
اینکه غصه همه رو میخوره. خودشو برا همه چیز و هرکاری ک هر کس میکنه مقصر میدونه... و... و... 
ولی... ولی... 
اون یکی مثل سهیل رو داره. که حواسش بهش هست. که دوستش داره. که میفهمتش... 
+ دلم گرفته :(
این قسمت با برف جذابیت خودشو داشت...  دوباره  داره اون شور و هیجان به سریال برمیگرده همه امیدواریم که تو بهترین زمان ممکن خبری از ریک  بشه ... باورش خیلی سخت که هنوز بدون اون فصل نهم تموم شد و باید خودمون رو اماده کنیم برای فصل دهم. شاهد برف بودیم  که اولین بار تو این نه فصل دیدمش با این برف  خیلی چیزا تغیر کرده و میکنه....
ادامه مطلب
قهرمان هرکس تو زندگی اش خودشه! چه بخواد چه نخواد چون داره خودشو کنترل میکنه نه قهرمانای دیگه رو! امیدوارم رسما با قدرت قهرمان زندگی خودمون بشیم، چیزی که باید اتفاق بیفته!
فضای وبلاگ نویسی به طور محسوسی تو این گرمای تابستون داره سرد میشه؛ وبلاگ ها حذف میشن! نویسنده ها خداحافظی میکنن!what's going on!?
 
چی میگن اینایی که ازین شعار روانشناسی ویترینی ها میدن: «خودتو ببخش!»
آدم اصن میل عجیبی داره به فراموش کردن اشتباهاتش و ماله کشی!
شما نگی، اون زودتر خودشو بخشیده!
مهم اون سوراخیه که ازش گزیده شده و اگه یادش بره، بهش فکر نکنه، نره ببینه کجاها رو اشتباه رفته، و ... هیچ بعید نیست دوباره همون اشتباهو بکنه.
اتفاقا آدم راحت خودشو می بخشه!
اما مرور اون مسیر اشتباهه که آدم رو به مرز دیوونگی میرسونه!
 
 
*یه راه میونبر محدود موقتی پیدا کردم برای سرچ. بعد
احتمالا نعمتی خطرناک‌تر از "فراموشی" وجود نداشته باشه، یعنی مشخصه خدا وقتی داشته فراموشی رو خلق میکرده یه نیگا به آدما کرده گفته بهشون بدم یه درده ندم صدتا درده! آدم نیستن‌ که، اشتباه مصرف میکنن!بعد چند روزی این‌ور اون‌ور کرده و با خودش کلنجار رفته که فراموشی بهشون بدم؟! بعد پیش خودش گفته اگه یه وقت یه آدم یه آدم دیگه رو/عشق خودشو/یار خودشو _وقتی هنوز زنده‌س_ فراموش کرد چی؟! اصلا طرز استفاده‌ش اینطوری نیستا بیخودی مصرف نکنن عوارض داره!ولی
کتاب نقاب مرگ سرخ و هجده قصه ی دیگر نوشتهٔ ادگار آلن پو با ترجمهٔ کاوه با سمنجی و نشر روزنه کار یه جاهاییش ترسناک میشه. میشه گفت یه جاهاییش تخیلی. اگه اشتباه نگم. خیلی وقت بود از این کتابا نخونده بودم. خوراکم تو نوجوانی از این داستانها بود. میدونی واقعی نیست هیچ شباهتی به واقعیت نداره ولی باور میکنی یعنی تحت تاثیر قرار میگیری. یه جاهاییش من یاد داستایفسکی میفتم یه جاهایی درگیری درونی داره شخصیت داستان. خلاصه که من بدم نیومد. بعد مدتها خب اینم
دیروز اولین روز بازار بود...
برای من نه بد و نه خیلی خوب...
اواسط اسفند وضعیت بازار بد شد و تا حدودی همچنان ادامه داره...
خدا رو شکر توی همون شرایط هم + بودم... ولی احتمالا خیلیا بدبخت شدن!
یه نکته مثبت پرتفوی من این بود که حسابی متنوع بود... بخاطر همین خیلی ضرر نکردم.
یادم باشه هیچ وقت تک سهم نباشم!
امروز که فعلا خوبه... اما هنوز بازار به آرامش و ثبات قبل برنگشته... انگار ترس هنوز توی دلشه ولی سعی می‌کنه خودشو آروم نشون بده!
ــــــــــــــــــــــــــ
یادم رفته بود که افتاب ساعت 11 و 12 که خودشو از پنجره تا وسط های فرش میکشونه، چه ارامشی داره. یادم رفته بود که صدای دمپایی های مخصوص مامان تو اشپرخونه، چه ارامشی داره. اره، خونه همین شکلیه. خونه باید همین شکلی باشه. از تموم اون سرعت دیوانه وار همه چیز، فرار کردم و اومدم تو نقطه امنم. همون مبل همیشگی، همون کوسن همیشگی و اره همون بهترین ادم های دنیا. 
هیچ وقت لحظه های خوش نمیان مگر خودمان بخوایم.
هیچ وقت خوشبخت نمیشیم مگر خودمانبخوایم.
لحظه هارو از دست ندیم چون آدم باید با چیز هایی که کوچین خوشحال باشه مثلا یکی که لامبورگینی داره خوشحاله هنر نکرده کسی که یک‌ کتاب یا ماشین کوکی داره باهاش خوشحاله ایول داره.
روزهارو از دست ندیم به قول تونی استارک( تو فیلم انتقام جویان پایان بازی وقتی که به سال ۱۹۷۰ آمدن روبه پدرش گفت):هنگفت ترین پول توی جهان نمیتونه یک ثانیه رو  بر گردانه.
 
پی نوشت۱:قدر لحظ
تو شرایط یکسان، اونی مقاوم و متفاوت عمل میکنه که تو پیشینه زندگیش برای چنین لحظه هایی خودشو آماده کرده باشه.
جان حتی تو مرحله سختتر از مارک قرار داشت اما بهتر تونست خودشو کنترل کنه.
قهرمانها اینطوری پدید میان. از بین مردم عادی. با انتخاباشون.
با فاطمه حرف زدم، از دیشب دلم آروم نمی‌شد.فکر نمی‌کنم تو زندگیم غیر از خونوادم برای کسی این‌قدر نگران بوده باشم.الآن آرومم.قلبم آرومه.چون برای صدمین بار مطمئن شدم فاطمه داره درست‌ترین کار رو انجام می‌ده و کارشو بلده.
آه.قلبم داشت از کار می‌افتاد از شدت نگرانی و این‌که کاری از دستم برنمیاد.
خوشحالم که داره خودشو قوی نشون می‌ده هر چند می‌دونم قلبش شکسته و قرار نیست به این زودیا ترمیم بشه و باید کنارش بمونم.دوسش دارم خی‌لی.
پ.ن : ساعت سه بع
یه مدتیه که مغزم گزینشی عمل می‌کنه تویِ به یاد آوردن و به خاطر سپردن افراد و اتفاقات و این عجیبه وقتی که صبح یه چیزی می‌شنوم که عمیقا ناراحتم می‌کنه ولی تا یک ساعت بعدش حتی مضمون اون جمله رو هم یادم نمیاد، در حالی‌که هنوز ناراحتی‌شو حس می‌کنم. مغزم گزینشی عمل می‌کنه و من می‌ترسم. می‌ترسم که لا به لای این گزینشا، خودمو فراموش کنه و کم کم جا بذاره منو بین چیزایی که نمی‌خواستن منو یا من نمی‌خواستمشون. مثل اون چیزی که نوشته بود که فرد موقع ش
 
درد داره وقتی تمام عمر فکر میکنی پدرت قوی ترین مرد عالمه..
نمیذاره کسی به ناموسش چپ نگاه کنه چه برسه صداشو بلند کنه!
بعد ببینی تو موقعیتای حساس خودشو میکشه کنار...
جای اینکه پشتیبان باشه مقابلته..
هعی.... این ازون زخماست که هیچ وقت و هیچ جوری خوب نمیشه.. 
 
متاسفانه ایران با 2 نقره و یک برنز و رده دوازدهمی کار خودشو به پایان داد که اگر کارشکنی انگلیس نبود می گفتیم فاجعست. همچنین در بخش امتیاز گیری بانوان ایران با 69 امتیاز دهم شدن و مردان ایران جز 10 تای برتر هم نشدن. در گذشته نه چندان دور ایران دو بار تونسته از نظر امتیازی قهرمان جهان بشه که به عنوان یه مخاطب حرفه ای تکواندو هر دوبارشو یادمه یه بارش که قبل از المپیک ریو داخل روسیه بود رو هرگز فراموش نمی کنم چه اختلاف امتیازی انداخته بودیم اما اون ر
یادمون باشه ،
اگه مردی شلوار جین رو با کفش مردونه میپوشه ، 
به ما ربطی نداره ، 
اگه زنی با کفش پاشنه بلند پیاده روی اومد ، 
به ما ربطی نداره ، 
اگه پسری زیر ابروی خودشو برداشت ، 
به ما ربطی نداره ، 
اگه دختری قبل از سرد شدن هوا و بارندگی بوت پوشید ، 
به ما ربطی نداره ، 
اگه کسی لباسی با طرحی خاص رو به تن کرد ، 
به ما ربطی نداره ، 
اگه تو خونه ی همسایه زیاد رفت و آمد میشه ، 
به ما ربطی نداره ، 
اگه کسی موهای خودشو مدل خاصی کوتاه میکنه ، 
به ما ربطی ن
در یک ساعت گذشته سری وقایعی رخ داد که به ذهنم خطور کرد که هی من! از شواهد و قرائن ایطور برمیاد که گویا دنیا هنوز خوشگلیاشو داره
چشمامو میبندم و به خوشگلیای فرضی و واقعی فکر میکنم
 
حیفه نگم که قراره فردا بترکونم
 
امشبم رفت
خدا همه ی مارو آدم کنه
منو بذار تو اولویت ولی
مرسی حضرت پروردگار
شبتم بخیر
ادم از اولین روز تولدش هم باید یاد بگیره روی پای خودش وایسه
خودش و خودش..
وابسته به کسی نباشه..
اینو تو مخش فرو کنه که هیچکی به جز خودش نجات دهنده زندگیش نیست..
خودش باید خودشو جمع کنه ،ببره بالا بدون اینکه به بقیه نگاه کنه و منتظر و چشم انتظار دستی برای کمک باشه..
چون اگه زود این چیزا رو در نیابه یهو وسط زندگیش میفهمه که دیگه اون دستا کمک کنندش نیست و حتی اون چشما دل نگرانش..
بالاخره هر کس دغدغه های زندگی خودشو داره...نمیشه هم انتظار داشت
:)
هوای عجیب خوبیه
ادم دوست‌داره دست‌ خودشو بگیره بره زیر این‌ نم‌نم بارون،خودشو بغل کنه،با خودش بخنده‌..شاید یه پک سیگارم بکشه مثلا :)
ولی بجاش لحافو میکشم تو سرم چون برا من ساعت ۱ شب خوابیدن دیر وقت ترین ساعت ممکنه!و فردا کلی کار هست واسه انجام دادن....و زندگی‌و تلاش هایی که باید براش بکنم...
میخواستم بگم شاید فردا و فردا ها روزای سختی باشن....ولی من به روشنی ایمان دارم!
به سپیدی پشت شب های سیاه...
به پاییز بعد از تابستون
و به بهار بعد از زمستون!
م
گاهی وقتا لازمه یه صدا یه صدای آشنا تو رو بکوبه و بکوبه تا به خودت بیای تا به خودت یادآوری بشه که کجای کاری که داری خودت با خودت چیکار میکنی 
خیلی وقتا ما خودمون مسبب حال بد خودمون میشیم نه هیچ کس دیگه ای
و اینو انگار لازم بود که یکی بهم یادآوری کنه که بهم بگه کجای زندگیم وایسادم که بهم بگه حواسم به خودم نیست اصلا هم نیست 
که منو اونقدر بکوبه تا به خودم بیام و بگم دیگه نمیخوام مثل اون من قبلیه باشم کسی که به خودش اهمیت نمی داد کسی که خییلی وقت بو
اهنگ کجا بودی جیدال میگه کجا بودی کل شهرک دنبالم بود تو بغلت دختره نسخ شمارم بود و ....خلاصه که داره وضع قبل خودشو توصیف میکنه .. 
این اهنگو پارسال موقع دویدن گوش میدادم و بهم انکگیزه میداد امسال بتونم دانشگاه خوب قبول شم و ... 
اما الان میخوام طی پستی شرایط الانم رو بیان کنم !
بدبختیامو که بعدا فراموشش نکنم ..:(
دیشب پیشنهاد کردن که منم همراه مها برم شمال و با هم دوتایی اونجا بمونیم. این نه از طرف من قبول شد و نه مها. البته نه این که مها مخالفت کنه احساس کردم زیاد تمایل نداره. شایدم اشتباه کردم. از یه طرف به نظر من بهتر هست که تنهایی خودشو داشته باشه حالا که فرصت کسب این تجربه فراهم شده. من اینجا هم تنهام وقتی که مها نباشه. مامان که میره خونه باباحاجی بابا هم که میره بیرون. نمیدونم بعدا چی میشه. شاید ماه بعد اتفاق بیفته اما الان نه. 
دلم براش تنگ میشه. ام
فکر میکنم اکثریتتون اسم این سریال رو شنیدین. ساخت نتفلیکس عه.اون قدر ک همه میگن نتونست منو مجزوب خودش کنه. اما درکل سریال خوبیه. مثلن ب اون حد از علاقه مندی نرسیدم ک ی شخصیت محبوب داشته باشم! همون کاپل اصلی سریال هنوز برام بیشتر از همه جذابن! 
بازی بچه ها ک شخصیت های اصلی این سریال حساب میشن فوق العاده اس. مخصوصا مایک و اِل (اسم بازیگر هارو نمیدونم.) فوق العاده اس. انگار تمام اون خوشحالی ها و خشم و هرچی ک هست رو واقعن میتونی تو صورت و رفتار اِل حس
وقتی داشتیم از ماشین پیاده می شدیم همسایه ی پدرم هم در حالی که ماسک زده بود پیاده شد . توجهی نکردم و رفتم سمت در . نزدیک در که رسیدیم روشنا گفت : "دستش ساک بیمارستان امام حسین بود ، بیمارستان امام حسین کرونایی ها رو بستری کردن". مادرم زنگ زد خونشون . روشنا درست حدس زده بود خانم همسایه کرونا گرفته و بعد از مرخص شدن از بیمارستان خودشو تو خونش قرنطینه کرده . خلاصه این که کرونا بیخ گوشمونه و بابا که دیابت داره و این بیماری خیلی براش خطرناکه ۲۰ متر با ا
بعضی اشتباها هیچ جوری جبران نمیشه
و بعضی راه هارو نباید رفت چون به امتحان کردنش نمی ارزه!
از اصول و ارزشهات هیچ وقت نباید کوتاه بیای... همه چی یه ذره یه ذره شروع میشه.. پیش میره و میشه یه گلوله ی برفی بزرگ!! 
همش فکر میکنم چرا قدم اول و برداشتم؟؟ 
خلاقیت انسان تا اونجا پیش میره که خوشبختی رو از خودش میگیره براحتی و خودشو تو چاهی میندازه که نمیتونه ازش بیرون بیاد.. انسان موجودیه که میتونه به احمقانه ترین شکل ممکن خودشو تو بزرگترین دردسرها بندازه
- میدونی؟ آدما خیلی متناقض اند.. حتی به خواسته های خودشون هم ارزشی نمیدن
+ چرا اینو میگی؟ چی شده؟
- من فقط نگاه میکنم، از بچگی همین بوده.. ولی آدما انجام میدن
و آره خب تقصیر اوناست که اینقدر حرفاشون با اعمالشون متناقضه...
اونا به خودشونم باور ندارن.. همین آدما باعث میشن که
یک طفل معصوم، خودشو از دست بده. دنیا پر از دروغ عه!
علاوه بر اینکه کلی مثال واسه حرفم دارم؛ هیچ مثال نقضی هم پیدا نکردم که اثبات بشه.
+ میدونی، ...
- هیسسس! هیچی نگو! دنیا هنوز قشنگیا
وضعیت واتس آپ اینجانب:
هر کس میگه "شرایط مهم نیست و فقط خود آدما تو زندگی خودشون موثرن و میتونن شرایط رو تغییر بدن و نباید مثلا چیزی رو انداخت گردن شرایط و سرنوشت و ..." و  این چنین چرت و پرتا؛ جرات داره خودشو به من نشون بده! کاریش ندارم فقط میخوام کمی براش "شرایط" ایجاد کنم. بعد ببینم "خودش" میتونه راه بره؟
+و هنوزم بیدارم...:((
بهش گفتم: آدم بعضی وقتا دلش نمی‌خواد ریخت خودشم تو آیینه ببینه! شما که دیگه از بیرون اجبار شدی که جای خود داره!
 بهم گفت: هر چیزی که بیرون از خودته رو لزومن اجبار نبین! یهو می‌بینی همون به قول تو اجبار، می‌شه درونی‌ترین معنی آدم! 
سمج‌ترین دلیلی که آدم دلش بخواد همه‌ش خودشو تو آیینه ببینه!
میگما
این خارجیا که اینقدر متمدن و بافرهنگن، چرا نمیتونن درک کنن که هر کشوری فرهنگ مخصوص به خودشو داره، مثلا تو یه فرهنگی شاید دست دادن خانما با آقایون قبیح باشه، آر یو آندرستند؟؟؟
هشتگ اون آقائه که رفته مدال بده به دختر ایرانیه، دختره دست نداده این ضایع شده مث بچه ها قهر کرده!
قبول دارم هشتگش یه کم طولانیه!
یکی از دانشجوهام برام ویندوز 10 اورجینال اورد
منم ویندوزم رو عوض کردم
نمیدونم چه مرگشه که ساعت رو نیم ساعت جلوتر نشون میده
یعنی الان ساعت 3 هست ولی میزنه 3:30
 
میخواستم درستش کنم
ولی واقعیتش حس خوبی داره
به ساعت نگاه میکنم و میگم اوه اوه ساعت 6 شد مثلا
بعد یادم میافته تازه 5:30 شده :-D
 
یک ماهی هست اوضاع همینه
هنوز که عادت نکردم و هنوز برام حس زرنگ بودن، برنده بودن و از این دست حس های خوب داره
 
گفتم از خوشحالی های کوچیکم با خبر باشید
 
خانه خراب شد و دنیا هنوز هست
بازان زد و صحرا هنوز هست
آن ابر که باریده بود در صحرا
خشکید و تَه کشید و دریا هنوز هست
آزرده ایم ما نکند دنیا هدر رود
دیروز رفته اگر فردا هنوز هست
سر ، عاشق است ، تن ، هویٰ ، جان ، فرشته است
سر ها ز تن جدا شد و جان ها هنوز هست
هرچند مهر باطل افکار من زده
اما بدان که پختن سودا هنوز هست
او گرچه رفت و دل ، دل نمیشود
رویای هرشب و شب ها هنوز هست
این روزا همش ملعون میاد جلوی چشمام!نمی دونم چرا!
و البته بازم این روزا 1001 دلیل دارم که به آدم های دور و برم حسودی کنم!اگه ملعون بود واین چیزارو میدید ثانیه ای درنگ نمی کرد و خودشو می کشید بالا.ولی دریغغغغغغغغغغغغ که اون همه باهاش بودم و این خصلت های عالیش رو فرا نگرفتم!!!
ناهید خانم تبریز قبول شده ولی نم یدونیم چی!
مهسا ت داره دکترا می خونه همون خراب شده مشهور!
رضاز داره دکترا می خونه دقیقا جایی که من الان باید باشم!
فیروز هر روز منو می بینه و عین
حس الانم  شبیه آخرین دکتر فعال روی زمینه . دکترای دیگه ام هستن که اتفاقا خیلی هم ماهر ترن ، اما کرونا واسشون اهمیتی نداره و تو قرنطینه ی خونگی به سر می‌برن . دکتر خودش مریضه اما داره از آخرین مریضای کرونایی مواظبت می‌کنه . دلخوشیش اون لحظه ایه که مریض هاش سالم و سلامت ازش تشکر مس‌کنن و می‌رن . تا اینکه آخرین مریض مرخص میشه ، خودش می‌مونه و خودش . یه چند دقیقه بعد آخرین زانو می‌زنه و حالش بد می‌شه . و در حالی که داره داره نفس نفش می‌زنه و هنوز
سلام
من یادم رفته بود بگم از ٢٦ آبان ماه٩٧ از شرکت (شین) اومدم بیرون
بعد از٢٦ ماه کار صادقانه به این نتیجه رسیدم که دیگه وقته رفتنمه
سهیلای مهر٩٥ با سهیلای ابان٩٧ خیلیی خیلیی فرق داشت. تو این ندت یه عالمه چیزهای جدید یادگرفتم،اشتباه کردم و تجربه کسب کردم. همیشه پتانسیل یادگیری و صبر کردن رو داشتم که خیلی بهم کمک کرد.
من واقعا عاشق کارم بودم. از تماس های تلفنی تا مراجعین حضوری ویا بالکن با صفا و میز کار دوست داشتنی که برای خودم ساخته بودم همه با
1. اول بگم که اینجانب یه کلیپ تبلیغاتی ساختم برا چوبکی! (آیکون عینک دودی!) نقاشی و میکس و صداگذاری و همشم کار خودمه :)
برید ببینید و پیشنهادات و انتقادات سازنده تونو بگید بهم :)
لینک کلیپ
لینک پیجم :)
2. دیروز زندایی جان زنگ زد و برای یلدا دعوتمون کرد. هر چند خیلی کار داشتم ولی از اونجا که خیییلی وقت بود نتونسته بودیم بهشون سر بزنیم دعوتو قبول کردیم. دوست زندایی هم اومده بود. من هر چی از تعجبم از این دوستش بگم کمه!!!!! به طرز وحشتناکی بی چاک و دهنن! یه د
والا این هایی که من میگم رو هرکس دیگه ای هم زود میفهمه ربطی به باهوشی نداره.
کسی اگه این ها رو توی کانادا توی شش ماه اول متوجه نشه به نظر من مغزش مشکل داره.
باید برگرده ایران و خودشو نشون دکتر بده (همون طور که گفتم سیستم درمانی کانادا افتضاحه و ممکنه بهش بگن تومور داری! و بیست سال ادویل بخوره و آخرش هم بفهمه که تومور نداشته و مثلا کمبود ویتامین دی داشته).
اون رانندگی یادم داد...بابا همیشه مخالف بود، ولی اون یادم داد، بهم اجازه داد سوار شم ، ماشین خودشو میداد دستم، می دونست بابا مخالفه می دونستم بابا مخالفه ولی اون ماشین میداد و منم سوار میشدم.
حالا اون رفته و من پشت ماشین نشستم،پشت ماشین بابا، کاری کردم که اون موافقش بود و بابا مخالف ،انگار که طرف اونو گرفته باشم ،اونه لعنتی اونی که ازش متنفرم اونی که امیدوارم هیچوقت دیگه نبینمش.
بابا کدومو باور کنه...حرفامو یا کارامو؟ حق داره ولم کنه. حق داره
امروز کلاس زبان بد نبود اما عالیم نبود کلی توش سوتی دادم اما بدترینش این بود که گوشم نمیتونست صداها یا اواهارو تشخیص بده این قضیه به خصوص وقتی خودشو نشون داد که من درس جدیدو جلوتر نخونده بودم تکالیفمم حول حولی انجام داده بودم واسه همین وقتی اولش گفت کتابامونو ببندیمو گوش کنیم یسری از کلمه ها فقط صداهای بی معنی بودن. به هر حال ادم اگه میخواد باید تمام تلاششو کنه حتی بدون امکانات کافی. نمیدونم چرا بعد چند سال هنوز بهش عادت نکردم. :( شایدم اینجو
انیمیشن inside out رو دیدیم همه احتمالا.. و هر کس حداقل با یه قسمتیش همزاد پنداری کرده. من الان اتفاقی زدم وسطش و اون صحنه اومد که داره خودشو به کلاس معرفی می‌کنه، و یه خاطره غمگین جزو خاطره های اصلیش اضافه میشه.. برای اینکه جلوشو بگیرن همه خاطره های اصلیش یهو محو میشن. همه ابعاد شخصیتش ناگهان خاموش میشن. من دقیقا خود این صحنه‌ام. خیلی وقته. نمی‌دونم حتی از کی شروع شد. یادم نمیاد. ولی بارها و بار ها شده وسط گریه یهو همه چیز برام بی معنی بشه. یه دفعه ن
بالاخره تونستیم با همکاری هم این آتش اختلافی که شعله ور شده بود رو خاموش کنیم اما بنظر من از بین نرفته و فقط زیر خاکستره
مطمئنم اون فکر میکنه که خیلی تلاش کرده و خیلی کوتاه اومده...
گرچه واقعا هم خیلی اذیت شده و حق داره،
فکر میکنم حس بدم همش بخاطر اعتماد به نفس نداشتمه. همش فکر میکنم یعنی الان از من دلخوره؟ الان ناراحته؟ الان عصبانیه؟ هنوز منو دوست داره؟ چقدر دوست داره؟ و هزارتا سوال مسخره ی دیگه
هنوز بشدت سرد برخورد میکنیم و این اذیتم میکنه. ح
خیلی صحبت کردیم، از همه چیز گفتم و سعی کردم بدون هیچ نقاب و ملاحظه ای حرفهامو بزنم و ازش بخوام که کمکم کنه، راهنماییم کنه و نذاره این حس وحال بمونه همیشه.
من معمولا آدمی ام که نمیتونه راحت خودشو برای کسی توضیح بده ولی برای استادم سعی کردم و تمام تلاشمو کردم که بتونم خودم باشم و خودم رو توضیح بدم، چون به کمکش احتیاج داشتم
فکر میکردم حالا میگه تو خیلی کار داری یا حتی فلان اختلال رو داری، چون طبق تشخیص های خودم حس کردم دارم کم کمOCDمیشم.
ولی جالبه
+نه! اینطوری که باد نمیزنن-اسفنده دیگه، میسوزه دودش در میاد! باد زدن هم راه و روش داره مگه+خب باید اول مودب بایستی، زائرا که اومدن خوش آمد میگی، کفشاشونو که در آوردن براشون جفت می‌کنی، بهرحال سفر خستگی‌های خودشو داره، مخصوصا اگر فکه باشه که تشنگی شم ویژه‌ست-چرا انقدر به خودت زحمت میدی، زائرا که نمی‌بیننت+ما که میبینیمشون -پس اینجوریاست+آره، حالا شهید شدی اومدی اینور قشنگ‌تر یاد میگیری چطور مهمون نوازی کنی...-آره...
* عکس: فکه در حال اسفند دو
آدما یه توان هایی، دارن که هنوز بروز ندادن، این توان ها لازمه شناخته بشه، این نیروهایی که هنوز بالفعل نشدن، می تونن ویرانگر باشن، و یا بُعدی از زیبایی درون فرد رو نمایان کنه .. 
 
 
یکی از این پتانسیل ها طغیان آدمه .. آدمی پتانسیل عجیبی برای طغیان و نافرمانی داره .. گاهی این طغیان در برابر هواهای نفسه .. و گاهی در برابر مسئولیت ها و حقوقیه که به عهده انسانه ..
 
الهی .. از خودم .. طغیان خودم .. در برابر هر چه که حقی به گردنم داره !!!! به تو پناه می برم ..
-هنوز خودمم باورم نشده نزدیک دوماهه خونه نرفتم! شاید علتش درگیری آدم آهنی گونه ام هست که وقتی برای فکر کردن به خونه نداشتم هرچند یک دلتنگی همش همراهمه-خیلی وقت بود که فکر می کردم رانندگی خیلی بی خطره تا اینکه پریروز یک تصادف برام پیش اومد ... تلنگر خوبی بود که بیشتر احتیاط کنم ... و خدا رو شکر ماشین مقابل چیزیش نشد یه کم هم ماشین من داغون شد اما بازم خدارو شکر کردم که اتفاق بدتری نیوفتاد چون واقعا حضور اون ماشین رو بغل صورت خودم حس کردم ... بیشتر ا
بچه ها الان کلی کار دارم.
و دقیقا خوابم هم گرفته و باید برم یه فکری بکنم. بعد بیام دوباره بشینم یه خاک بر سر بریزم.
خب دوستان از وقتی جدی نیست زندگی خیلی زیبا تر شده و هرچقدر وابستگی من نسبت به این بشر کمتر بشه زیبا تر هم میشه.
آقا این دوست هم اتاقی من شخصیت هیجانی نمایشی و یه کم خود شیفتگی داره. همچین فکری ته ذهنم دارم.
نشونه های این شخصیت اینه که میخوان همجا مرکز توجه باشن.
این وقتی میشینه سر کلاس میشینه یه جا که در دید همه باشه بعد دو سه بار وسط
نخست وزیر ژاپن سفر خودشو به خاورمیانه لغو کردهشما ببین چقد اوضاع وخیمه که یه سامورایی شجاع هم هم خودشو خراب کرده:-)
جاداره جان باختگان حادثه کرمان و سقوط هواپیما تسلیت بگم به خانواده هاشون...
اتفاقاتی که تو این چند روز افتاده  به طور معمول هر 500 سال یبار اتفاق می افتاد ولی ما همه رو  یه هفته به چشم دیدیم!
این نشون میده که هر کدوم از ما باید چقدر رو خودمون کار کنیم و همیشه آماده باشیم چون هر لحظه میتونه اتفاقات ویرانگری بیفته...
دعا برای نبود جنگ
 میدونیدچیه؟من فکر میکنم که شکل منتظر بودن آدما با هم فرق داره 
یکی هست که چین می افته توی پیشونیش یکی دیگه هم هست که برق می افته توی چشماش یکی هم مچاله میشه توی خودش
 یکی دیگه میخواد تا پایان انتظار خودشو به خواب بزنه یکی قاه قاه میخنده از سر اجبار ای که به صبر کردن داره
یکی کلافه و مستاصل  ناخن میخوره ، یکی دیگه هم هست که بدنش کرخت میشه ، بی رمق میشه!
 یکی دیگه پر از خشم میشه، یکی هم هست که روزه سکوت میگیره !

شکل منتظر بودن آدما با هم فرق داره
چقدر سوال... چقدر سوال بی جواب!
می نویسم تا یادم نره که باید بهشون جواب بدم، دست کم یه روزی شاید بشه جوابشونو پیدا کرد.
اینکه واقعا من وجود داره؟ یا بازخورد همه ی اتفاق هایی هست که داره برام می افته؟ آیا پشتِ این منی که تحت تاثیر اتفاق ها داره حرکت می کنه، خودی اصیل هست که اتفاق ها رو معنی می کنه؟ که می فهمه؟ یا چی؟
مثلا اون بچه ی ۱۰ ساله، چی داره می فهمه که با این همه انگیزه شده فعال محیط زیست؟ البته که اون هنوز به اندازه ی این منی که چند ماه تا سی
سوار ماشین بودیم.کوچه ی ما مثل خیابونه.هرکسی روبروی خودشو اسفالت کرده.یه سریا سیمان رو به جای اسفالت ریختن وسط و تزئین کردند.ساختمونی که اون دست خیابونه هنوز لامپ روشن داره.فضای کوچه خیلی غریب.تاریک و گرمه.پسره که پشتی تکیه میداد(و تازه فهمیدم نگهبانه)دراز کشیده دم در خونه روبرویی.
همه خوابند.
حس میکنم یکی "غم تو دلش فراوونه" و دیگه جا نمیگیره.پر.لبریز.خسته شده از اینکه بقیه میگن"میگذره"نیاز داره یکی بگه نه!اون عمره که داره میره.تویی که داری م
بیماری جسمی خوبیش اینه نمود خارجی داره میبینیش میشه دردشو بروز داد میشه تنهایی عذاب کشید و هوار زد که مریضم و تمام ضررش فقط برای همون شخص میمونه.  
ولی امان از وقتی که بیماری روحی داشته باشید و روانتون مریض شه نه تنها خود شخص درگیره بلکه توی تربیت کسایی که باهاشون زندگی میکنن باقی میمونه و گند هایی که به روح و روان اون افراد خورده میشه نسل به نسل انتقال پیدا میکنه و گاهی شدت میگیره گاهی هم خفیف میشه و سخت ترین قسمت ماجرا اینجاست که بخوای وجود
به شدت احساس می کنم هنوز ارتباط با آدم ها رو یاد نگرفتم 
به شدت احساس می کنم اگه الان ازدواج کنم مجدد به خاطر عدم مهارت ارتباط درست می بازم 
دلسوزی در جای خودش و به حد خودش 
غرور در جای خودش و به حد خودش 
کینه در جای خودش و به حد خودش 
مهربونی در جای خودشو به حد خودش
اینا مواردی هستن که من تو زندگیم در عمل بلد نیستم و همیشه برعکس کار می کنم 
باید بدونی که برای دیگران باید تعارف بود و نه دلسوزی 
نوشتهٔ رابرت.ای.سوببیسک ،ترجمهٔ فرهاد فخریان و فرشید آذرنگ.
خب این مقاله هم تموم شد البته من خیلی سریع خوندمشو روش زیاد فکر نکردم. و فکر میکنم ظاهر آدم نشانه هایی از باطن ادم هم داره. مثلا همون اون روز که رفتم دکتر، دکترم گفتش که خوشحال میبینه حالم بهتره یه تیکه هم انداخت که رژ قرمز زده بودم و موهامم کوتاه کردم. خب نمیدونم واقعا ربطی به حال خوبم داره؟ خودم که نمیدونم ولی فکر میکنم حالم بهتره حتی اگه این نشونه ها نباشه. من خودم زیاد از خودم عکس
فقط در یک کلمه ، برگشت به دوران 00-11
نه رمز دومی برای خرید اینترنتی و انتقال وجه و ...
با این سیستم رمز یکبار مصرف چه باید کرد؟؟؟ 
 
اینم دوران خودشو  داره - هعی 
کمتر از 400 مگ از اینترنتم مونده و نمیدونم واقعا
کسی از اینده خبر نداره اما با این وضعیت - خدا اخر و عاقبت منو بخیر کنه
 
#خداحافظی موقت
برنامه کلاس زبان سرجاشه اما شاید حضور من مدتی کمرنگ باشه . بدون من ادامه بدید . من طبق برنامه جلو میرم یعنی همون هفته ای 2 درس ، تا این اوضاع درست بشه
"من نمی‌خوام این بازی کثیفو ادامه بدم." اینو میگه و با یه حرکت هرچیزی که روی میزه رو روی زمین پرت میکنه. از صندلیش بلند میشه و به سمت پنجره میره تا ریه هاش رو از هوای شب پر کنه. آخرین سیگار برگی که توی جیب بارونی‌ش مونده رو با استرس درمیاره، ولی تا میاد اونو روشن کنه، دستاش می‌لرزه و فندک از پنجره پرت می‌شه پایین. (-کبریت میفته یا فندک؟ +فندک. چرا باید کبریت داشته باشه آخه؟ -کبریت باحال تر بود که.خب فندک میفته یا سیگار؟ +فندک. ) لعنت بهش. لعنت بهش.
توچه دنیای مسخره ای زندگی میکنیم.
هر چیزی که فکر میکنیم یه عشق مقدسه چیزی نمیگذره که میفهمیم فقط یه لاشی بازی بوده.
من گاهی اوقات هنوز به جدی فکر میکنم.
آرزو میکنم واقعی بود.
نه فقط تو رویا.
اگه اینجا رو میخونی بدون که
هزار تای کامیار به تو شرف داره که حداقل الکی وارد رابطه نمیکنه خودشو.
رابطه ای که میدوکه تهش چیزی نیست
 
 
بچه ها میدونید گاهی اوقات دلم بشدت واسه خودم میسوزه 
واسه اونموقع های خودم که با چه احساس پاکی پیشش میرفتم. فکر میکردم قرار
کاش تکنولوژی اونقدر پیشرفت میکرد که از پشت وبلاگ لحن همدیگرو بفهمیم! نمیدونم لحن این پست رو چجوری براتون بازگو کنم! تصور کنید من خیره شدم به یجا! به ظاهر تو فکرم! ولی دارم با شما صحبت میکنم! آروووم و از ته دل! عمیــق! خسته! مثل این! (اگه میخواید حالتمو ببینید اینو ببینید!)
من خیلی عوض شدم! ذهنیت و فکرم خیلی با قبل فرق کرده! قبل که میگم! منظورم چند سال اخیره! چه اتفاقای عجیبی افتااد! عجـــیب! واقعا عجیب! پسری که از تاریکی و تنهایی میترسید! حالا تو تار
 
یه وقت هایی آدم به خودش دلداری میده که همه مشکلات دیر یا زود یه روزی تموم میشن... بعد میبینه همیشه یه مشکلی یا مسئله ای هست برای دغدغه فکریش! 
یه وقت هایی عصبانی میشه از تموم نشدن این بدبختی ها! با خدا، با دنیا، با خودش حتی دعوا میکنه و قهر میکنه!
یه وقت هایی دوباره دلش نرم میشه، راه میفته به همون امیدی که از اول داشت، که تموم بشن این چیزا!! 
یه وقتایی حتی تکیه میکنه به بعضی چیزا و آدما و لذت همنوع دوستی و محبت رو حس میکنه!! 
یه وقتای زیر شونه اش و
این روز ها لجباز شدم
با خودم ، با دنیا 
آخه چرا هنوز هم درد داره 
چرا این دنیا دردی رو توی دلم گذاشت 
که بعد از این سال ها هنوز میسوزم
پای درد های دلم 
راستش دلم به حال خودم هم میسوزه 
میخوام دنیام رو بسازم تا روزی که اومد 
دیگه منتظر من نمونه ، نگم دستام خالیه
نگم پای دست های خالیم بمون 
* حالش اینه !!!
* این درحالیه که تقریبا چهار روزه باهم حرفی نزدیم! نه من پیامی دادم و نه اون! البته که حال خرابش به حرف نزدنمون هیچ ربطی نداره! اون مشکلات خودشو داره.. خب منم مشکلات خودمو دارم ولی.. ولی بازم با اینکه دفعه‌ی اولی نیس که چنین شرایطی رو داریم، بازم من انتظار حرف نزدن ندارم..
ادامه مطلب
فیلم متوسطی بود. نه کاملا غیر قابل تحمل و خشک به سیاست آمریکا نگاه کرد نه کاملا باز وو راحت با شوخی و مزاح بیش از حد. پاسخ های درستی به سوالات نمیده و رسالت فیلم هم چیز دیگه ای هست از طرفی لزومی برای این همه طرح مسئله نمی دیدم که اگر میخواستن از القاعده، گواتمالا، زرقاوی، داعش و روابطشون با آمریکا بسازن آخرش یه سریال 100 قسمتی بیرون میومد. نه یه فیلم سینمایی بی سر و ته.
بازیگری مشکل داشت بخصوص بازیگر نقش بوش پسر دیگه سر لهجه و رفتارش نمیگم خودتون
چقدر مهربون تر میشد اگه بقیه ی نیاز هامونم مثل گرسنگی و تشنگی کلا انقدر خوب متوجه می شدیم، و انقدر خوب ابراز می کردیم!
واقعا بعضی وقتا مثل نوزادی که هنوز روش درست ابراز گرسنگی خودشو نمیدونه، و برای نشون دادن همه ی نیاز هاش از یه راه استفاده می کنه هستیم. حالا نوزاده اگر شانس بیاره و اطرافیان خودشون متوجه باشن که هیچ ، (اینو گاها شنیدم که گریه ی شیر خواستن بچه مون با گریه ی مثلا خوابش فرق داره:)) ) اگه نه باید همینجور هی گریه کنه که آیا کسی پیدا بش
از فراقت , من فراغت را نمی جویم هنوز یک نفر بی آنکه باشد , هست و با اویم هنوز شعر گفتن را غمت چون خوب یادم داده ست نکته ای گفتی به تفسیرش غزل گویم هنوز گفتم از جان بگذرم تا گردم از جانان رها پای بر چشمم نهاد از خاک می رویم هنوز برکه با تصویر ماهش عشق بازی می کند دوری و سرمستی از یاد تو می بویم هنوز من نه یک دم زندگی کردم نه مردم بعد تو شانه ات گم شد , پریشان ست گیسویم هنوز فصل کوچ ست و پرنده خانه اش را ترک کرد من که ره با اختیار خود نمی
امشب اومد پی ویم و باهام حرف زد
و فقط ذهنمو بهم ریخت و رفت....
هم حس شیطنتم گل کرده بود که به حرف بیارمش و مجبورش کنم بگه چی تو فکرشه
هم بشدت عذاب وجدان داشتم ک خب ما مهدی رو داریم و اصن درست نیس پسر دیگه ای رو وادار کنیم از احساسات احتمالیش برامون بگه
فقط اونجاش برام جالب بود ک فهمیدم تمام اون حسایی ک پارسال فکر میکردم داره واقعی بود و حس ششمم گند نخورده
که بعله. ی خبرایی تو ذهن آقا بوده
ولی چرا بعدش رفت از دوستم خواستگاری کرد؟
و چرا الان میگه منو
سلام 
امروز میخوام در مورد داداش سعید بنویسم . 
آدمی که به معنی واقعی کلمه خود خود عشق هست . آدمی که هر کاری که انجام میده با علاقه انجام می ده 
الان بالغ بر بیست سال که به کشاورزی مشغول هست . از همون اوایل می تونستی به راحتی علاقه به اینکار رو در چهره و رفتارش ببینی . 
از اون دست آدماست که هر طور شده سعی میکنه کاری که بهش سپرده شده به درستی انجام بده 
هیچوقت کم کاری نمیکنه . روزهایی بوده که هر کسی جاش بود کم میاورد. کار کشاورزی از اون دست شغل هایی
 یکی از دوستان مربی آموزش شطرنج بود یه روز پدر یکی از دانشجو های دختر اومد و به مربی گفت باید شروع به کار کنه دخترم شطرنج به دردش نمی خوره می دونم که خیلی پیشرفت داشته تا حد قهرمانی هم رفته اما فردا اگه طلاق گرفت باید یه منبع درآمدی داشته باشه تامین کنه خودشو... طلاق هر چند بعنوان آخرین راهکار مفیده ولی کلمه مثبتی نیست . تو این دنیا همه چی با تلقین رابطه مستقیم داره و تلقین خیلی قدرتمنده ، اگه حرفش زده شه تاثیرش رو قطعا می ذاره چه برسه کتبی بعنو
چند روز پیش اتفاقاتی افتاد که منو کلی ریخت بهم..
درواقع شدیدا با حقیقت هایی رو به رو شدم
چیزایی که هی ادم میخواد بهش فکر نکنه و خودشو بزنه به اون راه، ولی اون مثل چی هی خودشو میندازه وسط و ابراز وجود میکنه که هی فلانی!خودتو گول نزن
من هستم 
خوبم هستم:)
الان که مینویسمش بنظرم چیز مهمی نیست اصلا 
واسه غر زدن گله کردن چیزایی وجود داره خب؟
ولی خب اکثرمون وجه مثبت زندگیمون بیشتر وجه دوست نداشتنیشه!!
مگه نیس؟
بیاین بشماریمشون دوست داشتنی های زندگیو 
بعد از بیش از ٤ سال که عنوان "قوی باش رفیق!" رو روی سردرِ خونه مجازیم یدک می کشیدم، از این به بعد صداش می کنم: " خودت باش رفیق! "
تصمیمم دلیل داره. راستش خسته شدم از قوی بودن همیشگی. هوپِ درونم بعضی وقتا کم میاره و دوست داره ضعف خودش رو نشون بده. ناز کنه. خستگی در کنه و آخیش بگه از ته دلش. گناه داره ازش بخوام همیشه به خودش سخت بگیره و تحت هر شرایطی قوی باشه. البته آدرسم هنوز نشونی از گذشته داره تا کسی گم نکنه من رو. 
مرسی از مالاکیتی جان برای پیشنهاد خی
سلام
بنده به هیچ وجه مخالف ثروت و داری اون از نوع حلالش نیستم و نبودم. کما اینکه یه بچه مسلمان بایستی ثروت رو داشته باشه...
والا این سریال های خانگی رو نگاه کردم.دیدم داره به سمت زندگی اشرافگری پیش میره اون 4 درصدی نه همه مردم...
این همه فیلم های هندی رو مسخره می کنند..ولی ذره افراد به تغییر روال شون اشاره نمی کنه،دارند تو سریال هاشون به زنان جامعه شون از راه درست ارزش شون یاد آور میشند...
مدام زندگی غرب رو جلو می دهند..کشوری حتی جنبه اسلامی روش کنا
خدایا نذار امید هامون ناامید بشه
امشب به خاطر جمله ی یه کسی خیلی ...
به اوضاع احوالمون دلسوزای انقلاب سوخت...
که دارن یه جور هدر میرین میسوزن و کسی هم نیست از نیت های پاکشون  از درستکاریشون استفاده کنه !
وسط فیلم ایستاده در غبار پاشد رفت خونشون
حین رفتن حس منو دید و میدونست دغدغ هی منم چیه یه جور غریبی داشت گلایه میکرد
انگار که هنوز هم با این سن امید داره یه جا به کار گرفته شه یه گوشه ی کار رو بگیره زیر لب با خودش میگفت
خب که چی داره میگه که یه هم
فکر میکنم اکثریتتون اسم این سریال رو شنیدین. ساخت نتفلیکس عه.اون قدر ک همه میگن نتونست منو مجزوب خودش کنه. اما درکل سریال خوبیه. مثلن ب اون حد از علاقه مندی نرسیدم ک ی شخصیت محبوب داشته باشم! همون کاپل اصلی سریال هنوز برام بیشتر از همه جذابن! 
بازی بچه ها ک شخصیت های اصلی این سریال حساب میشن فوق العاده اس. مخصوصا مایک و اِل (اسم بازیگر هارو نمیدونم.) فوق العاده اس. انگار تمام اون خوشحالی ها و خشم و هرچی ک هست رو واقعن میتونی تو صورت و رفتار اِل حس
همه ما آدم ها یک حاشیه امن داریم که باعث می‌شه از تجربه های جدید خودمونو دور نگه داریم. خارج شدن از حاشیه امن زندگی مون به معنی قبول ریسک های مختلفه
ولی به نظرم اصلی ترین دلیلی که بعضی ها رشد می کنند و بعضی ها فقط در آرزوی رشد هستن این مسئله س! بعضی ها قبول می کنن از حاشیه امن زندگی شون خارج بشن و قدم در دنیای ناشناخته بگذارند در حالی که بعضی ها ترجیح می دهند همچنان در همون حاشیه امن خودشون زندگی کنند.
وقتی پس از یک ماه کار کردن در شرکت تونستم تر
آدم عمق تنهاییش رو وقتی می‌فهمه که اتفاق بدی واسش میفته و نیاز داره کسی دستشو محکم بگیره و فشار بده و بهش بگه: از پسش برمیای.  ولی پیدا نکنه چنین شخص امنی رو برای خودش. تلگرامو باز کنه و بالا و پایینش کنه و دنبال کسی بگرده که تو این موقعیت میتونه کمکش کنه ولی پیدا نکنه کسی رو. بعد مجبوره خودش خودشو بغل کنه و تو اوج تنهایی به این فکر کنه که واقعا از پسش برمیام؟ نمی‌شه همین الان زندگیم تموم بشه و لازم نباشه بعد از این اتفاقو ببینم؟ نمیشه تموم شه ه
 
در ستایش دیوانگی ، نوشتهٔ آراسموس ، ترجمهٔ حسن صفاری ، نشر فرزان روز
+ نزد من تصنع و آرایشی وجود ندارد ؛ چهرهٔ من هیچ گونه احساس دروغینی را که قلبم نپذیرد نشان نمیدهد. من در همه جا آنچنان یکسان هستم که کسی نمیتواند مرا مخفی نگاه دارد، حتی آنان که بااصرار و سماجت می خواهند نقش عاقل را بر عهده گیرند؛ این اشخاص مانند میمونی هستند که لباس ارغوانی پوشیده یا خری که در پوست شیری پنهان شده باشد ، اینان می توانند انواع لباسهای عاریت بپوشند اما گوش خر
 حس اون کسی رو دارم وارد یه غار تنگ شده . و هرجی جلو تر میره مسیر لیز تر و پرشیب تر میشه . اول که وارد غار شده ، به امید یه گنج خیلی با ارزش وارد شده . اما هرچی میره جلوتر ، فکر و خیال گنج با ارزش کمرنگ تر و کمرنگ تر میشه . اما مشکل فقط گنج نیست ، مسیر غار داره لیز تر و لیز تر میشه و با هر قدم اشتباهی که بر‌میداره ، لیز میخوره و چند قدم به عقب برمی‌گرده . و این کار حسابی کلافه‌ش کرده . وقتی لیز می‌خوره ، عصبی می‌شه و دست و پا می‌زنه اما فایده ای نداره
دم نونوایی، چند قدم دورتر از اون و دیگران ایستادم.
اون رو میبینم که داره ... رو مرتب میکنه.
نگاهش میکنم. چند لحظه ای به اون خیره میشم.
یاد چیزهایی در گذشته میفتم. گوشه ی چشمم خیس میشه.
با خودم میگم: هنوز در پر کردن و پوشوندن این باگ موفقیت کامل بدست نیاوردم.
هرچند دیگه عادت کردم به ... ولی بازم باید رو خودم کار کنم.
 
 
اسمم نوشتم کاروان پیاده روی مشهد برای ایام شهادت امام رضا(ع) ...
ولی به این اسم ها و لیست ها من اعتقاد ندارم؛
اینا که میگن سال بعد اسم مینویسم کربلا و... همشون الکی میگن؛ دست اونا نیست اسم هارو کسی دیگه مینویسه!
شدیدا اعتقاد دارم به طلبیده شدن و دل نگرانم که راهم ندن یا وسط راه منو برگردونند...
تا با چشمام حرم نبینم باور نمیکنم منو طلبیده باشه...
دفعه قبل که رفتم دست به ضریح نزدم، گفتم چرا الکی اینو هل بدم اونو هل بدم ؟
گفتم به جا این کارها و وقت ت
 
از دیشب تا الان بیش از ده باره که کیش و مات میشم !!
این که گفتن نداره ولی خواستم بگم هر چقدرم آدم قوی باشه و ماهر و استاد ولی بلاخره یه روزی میتونه تو هر قسمت از پازل زندگیش به آسونی مات بشه ! 
اینکه شطرنجه و جای خودشو داره!!
 
امیدوارم هیچکدوم مون  مات زندگی نشیم !!
ولی ماتِ عشق بشیم ! (هر چند هنوز من این مات رو تجربه نکردم :دی) 
فیلسوف نبودم که به لطف شطرنج و مات الانم  و کسالت امروزم فیلسوف هم شدم !!

+
جای میرزا و یاقوت بانو و یلدا جانم خالیه امیدو
یه زنی میگفت:
فهمیدم شوهرم با یه دختری تو فیس بوک پی ام بازی میکردن، دختره اسم خودشو گذاشته (پروانه طلایی)
پی ام هاشونو چک کردم دیدم به همدیگه حرفهای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار ازدواج گذاشتن.
شوهرم تو فیسبوک اسم خودشو گذاشته(پسر دنیا دیده)
یه فکری تو سرم زد که ازش انتقام بگیرم، رفتم تو فیس بوک برای خودم یه پروفایل درست کردم و اسم خودمو گذاشتم(ابو القعقاع)
ادامه مطلب
دیشب خواب دیدم کامی اومده به حساب ما یه جای هتل مانندی مثل خوابگاه مون بود.
چون بجز خونواده ما و کامی همه دختر بودن.
بعد حالا شب شده بود کامی بغل من خوابیده بود رو زمین.
انگار من دوسشداشتم تو همون حال بغلشکردم و اینا. اون نتونست زیادمقاومت کنه و منم بغل کرد اون البته اینجا نشسته بودیم.
حالا نمیدونم چرا مامانم فکر میکرد ما حالت نامزد هستیم.
بعد که در حالت خواببده بودم هم کامی رو بغل کردم خوابیدم.به جای ببعی.
من همیشه ببعی رو بغل میکنم میخوابم!
حا
کاش یه دختر اسکاتلندی بودم که صبح به صبح با سگش می‌رفت لبِ ساحل، تفریح. البته اینکه اسکاتلند ساحل داره یا نه رو نمی‌دونم. بعد گیتارش هم با خودش می‌برد و شروع می‌کرد به نواختن. بعد بطری آب معدنیِ دماوند پرت می‌کرد به دوردست‌ها که سگش واسش بیاره. سگه هم خوشش میومد و هی هاپ هاپ می‌کرد و خودشو می‌مالوند به شن‌های ساحل. بعد همونجا، یه پسرِ اسکاندیناوی عاشقش می‌شد و به دلیل جبر جغرافیایی، از هم جدا می‌شدن. دختره هم افسردگی می‌گرفت و مدام سیگ
دختره هرروز داره یه آرزوش و زنده به گور میکنه، هرروز خوشیا مثل ماهی از زیر دستش سر میخورن و غما جا رو براش پر میکنن و هرروز با بعد جدیدی از غصه آشنا میشه ولی هنوز به مضخرف ترین شکل ممکن امیدواره و نمیخواد شرایط و بپذیره. یکی نیست بهش بگه لعنتی هنوز چن روز ازش نگذشته که به وضوح تهش و دیدی و گفتی اگه این جهنم نست پس چیه...
دختره خله...
این همه راه جلوی پاش بود و با انتخابا و تصمیمیای غلط گند زذ به همشون...
این همه خوشی داشت و کاسهی صبرش بد جایی لبریز شد
 
پارسال این موقعا دیگه کم کم کولیک دانیال داشت  خودشو نشون میداد 
شب زنده داری ها و گریه های مداوم شروع شده بود 
ساعت از ۳شب که میگذشت و باتری من قرمز میشد و صدای گریه های دردناک دانیال که تو گوشم میپیچید درمونده ترین آدم روی زمینمیشدم 
یادمه بلاگر میگفت الان که پسرش یکساله شده بازم خستگیای خودشو داره ولی در مقایسه با دوران نوزادی خیلی راحتتره
منم منتظر دوران طلایی بعد از یکسالگی بودم
کی باورش میشه 
من به آویشن، به باران تو مشکوکم هنوزمن به پایان ِ زمستان تو مشکوکم هنوزغنچه و عطر و بهار و سبزه‌ باز آورده‌ایگرچه با گل‌های گلدان تو مشکوکم هنوزای صدای ناگهان ِ یک تبسم در سحرمن به لبخند غزلخوان تو مشکوکم هنوزباز می‌پرسی که امید فراوانت چه شد؟باز می‌گویم به ایمان ِ تو مشکوکم هنوزهر که آمد، بار فردای خودش را بست و رفتبا یقین‌های پریشان تو مشکوکم هنوزاین‌که می‌آید نه باران، گریه‌های نم‌نم استمن به ابر و باز باران تو مشکوکم هنوز
زندگی داره اون روی خودشو بهمون نشون میده..
اتفاقات این روزها دور از ذهن ترین وقایع زندگیمن..
هیچ وقت فکرشو نمیکردم به اینجا برسم..
اما..
رسیدم..
رسیدیم..
و این اولینش نیست..
و آخرینش هم نخواهد بود..
زندگی پر از این بالا و پایین هاست..
اگه تا حالا فکر میکردم همه چی آسونه..
این روزها با تمام وجود فهمیدم برای زندگی باید جنگید..
نباید تسلیم شد..
این روزهای سخت میگذره..
هنر ما توی پیدا کردن شیرینی هاست توی دل سختی..
توی پذیرفتن این تلاطم..
باور کردنش..
من میتو
سلام :) 
دیشب بعد از ۹ روز دوری از خونه برگشتیم به خونمون، چقدر من دلم تنگ شده بود برای خونمون 
همسر میگه من این دلتنگیتو درک نمیکنم، دقیقا برای چی دلت تنگ میشه :/ 
توی این ۹ روز فرصت نشد بیام بنویسم ازین اتفاق قشنگ :))
پنجم مرداد شب بود که متوجه شدم اولین دندون پسر به ما افتخار دادن و از لثه مبارک اومدن بیرون 
فکرشو نمیکردم اینقدر ذوق کنم و خوشحال بشم
پسر از ذوق کردن من خوشحال بود بدون این که دلیلشو بدونه :)) 
دندون دراوردن بچه ها هم مشکلات خودشو
به آقا میگم از پیشرفت راضی هستی؟
میگه آره بهتره:/
عایا میفهمه ک من دارم خودمو به فارسی سخت این طرف جر میدم؟
چرا پسرا انقدر زود صمیمی میشن!
من تا وقتی کسی عشقم نباشه نمیگم عشقم
تا وقتی تموم سلولهای بدنم دوسش نداشته باشه نمیگم دوست دارم
هنوز ی چند تا سلول مونده خو
+ وقتی آقایی ک ایشون باشه تو زرد از آب درمیاد:)))
آخ آخ آخ! خوبه خودشو لو میده. چ کتابایی ک نخونده جناب تو این سالها
یعنی عاشق این صداقتشم. آدم ته گنداشو میدونه دگ خیالش راحته.
 بسم الله الرحمن الرحیم
برای اولین بار مجبور شدم برم بنزین بزنم
تو دلم آشوب بود چجوری جلو اون همه مرد و تو اون محیط پیاده شم و...
تو صف بودم نوبتم شد با اکراه و ناراحتی درِ ماشینو باز کردم
دیدم راننده کناری اشاره میکنند پایین نیاین من براتون میزنم
مسئول جایگاه با فاصله تو سایه نشسته بودند و کارت خوان دستشون...
ایشونم تا دیدند من میخوام پیاده شم کارت خوان رو گذاشتن رو صندلی و بدون حرف زدن با من برام بنزین زدند
حتی برای اینکه کارت بکشم اجازه نداد
هر نفری که از من بالاتره،خودشو از من بالاتر میبینه،خیلی بالا بالا هاست،خیلی خودشو دست بالا میگیره،ازش پایین ترم،منو از خودش پایین تر میبینه،خیلی منو ریز میبینه،خیلی منو دست کم گرفته،......باعث میشه بیشتر برای موفقیت طمع کنم.باعث میشه بیشتر بخوام موفق بشم.باعث میشه ولعم بیشتر بشه،باعث میشه طمعم بیشتر بشه و قطعا باعث میشه سرعتم بیشتر بشه.باعث میشه انگیزه ام قدرت بگیره.
فکر کردن به هر کدوم از این افراد بهم انرژی ای رو میده....باور نکردنی.
آسمون هم دلش گرفته و حسابی پُره! اینقدر شدید داره بارون می باره و با باد دست به یکی کرده و محکم می پاشه به پنجره که نگو و نپرس.بیاید دعا کنید سیل نیاد چون دیواره ی ساحلی رودخونه ی وسط شهر هنوز ترمیم نشده و آب یه ذره هم بالا بیاد قشنگ میاد توی خونه ها... ما توی خونه ی سابقمون هنوز هم کلی وسیله داریم. :(
لعنت به این شهرداریِ کُندکار. :| 
من چه گویم از دل زارم که بیمارم هنوزشب شده مهتاب در خواب است وبیدارم هنوزغرق نور وشادمانی آسمان تار شبلیک تاریک است و طوفانی دل زارم هنوزماه خندان کهکشان ها نور بارانغم نهان در دل که از عشقش گرفتارم هنوزمثل مجنون غرق افسون آسمان شاداب و گلگوناشک بارم روز و شب می باشد این کارم هنوز
امروز صبح فهمیدم همکلاسی قدیمیم بارداره، من هنوزم تو بهتم
هی به خودم میگم واقعا؟ کی انقدر بزرگ شدیم ما؟ وااای داره مامان میشه!!! چه ترسناک!
هی با ناباوری عکس سونوگرافیش رو نگاه میکنم و میگم مامان بنظرت راسته؟
مامانمم میخنده میگه آخه چرا باید دروغ باشه؟!
گرچه یه همکلاسیم بچه ی چند ساله داره اما من هنوز تو شوکم:|
چند روز پیش هم عکس بچه ی ۴ماهه ی دوستم رو دیدم، به اون یکی دوستم میگم: چه دل و جراتی داره، مامان شده:||
چقدر این اتفاق برام ترسناک و عجیب
واقعیت اینه که اگرچه حالم خوب شده، آرومم و تشویش به پایان رسیده اما من یه آدم شکست خورده‌ام.. آره به خودم باختم.. نتونستم این من رو جمع کنم.. نتونستم زندگی رو از سر بگیرم.. نتونستم از او عبور کنم و همه‌ی اینها یعنی من ضعیف بودم و باختم.
یه بازنده چی داره.. هیچی جز دلخوشکنکی.. من بازنده‌ام اما اون رفتنی بالاخره و زندگی به منِ قوی نیاز داره پس من باید برای اون روز آماده بشم.. باید آماده‌ی روز جنگ بشم و این بار قدرتمند باشم... 
نمی دونم فعلا نگاهم به خ
داره یه جورایی شکل میگیره نه؟چند شب پیش به این قسمت فکر میکردم و میدونستم که چیز بدرد بخوری توش نیست و فکر میکردم از کجا شروعش کنم و چیکار کنم اما مگه همینطوری چشه؟خودش نظم خودشو پیدا میکنه نه؟
Black swan
شاید باید عاشق سینمای ارونوفسکی بشم .قبلا فیلم سرچشمه رو دیدم و دوس داشتم ولی مادر و نه ..با اینکه تو هر لایه بارقه های هوشو میدیدم اما مادر نه!
حالا هم قوی سیاه .تصویر چرخش ها.صدای نقس ها .همش قشنگ بود از ابروهای ناتالی پورتمن و اون چهره ی ترسوش .تو
هنوز مبهمم شاید بیشتر از قبلمثل اینکه توی استخر با میل خودم هی برم توی عمق بشتر و بیشتر و بیشتر تا اونجایی که نفسم کم بیاد، همون لحظه یه حس رهایی هست که فقط به این فکر میکنی که به هوا برسی فقط برای رسیدن به یک چیز تلاش میکنی به هرجایی دست میکشی پاهات رو توی اب تکون میدی ک فقط بری بالا
یه وقتایی دلم میخواد ربات باشم....واقعا میگم
حداقلش اینه که میدونه داره چیکار میکنه و چی میخواد
یه وقتایی نمیدونم این خودمم یا دارم ادای خودم رو در میارم.
مثل یه مع
 
علی یاسینی اسم تو چی داره
دانلود آهنگ جدید علی یاسینی به نام اسم تو چی داره
Ali Yasini - Esme To Chi Dare
+ متن ترانه اسم تو چی داره از علی یاسینی
داره میسوزه دلم / واسه خودم آخ من بیچاره
هنوز اسمت میاد میلرزه دلم / اسم تو چی داره
 

ادامه مطلب
Nineteen Twenty-One
پایان یافته
 
خلاصه داستان: یون لی یک دختر جوان ِ که زخمهای عاطفی بزرگی در قلبشه … بخاطر تصادفی که داشته 2 سال از بهترین سالهای زندگیشو از دست داده سنین بین 19 تا 21 سالگی …زندگی خودشو پر از رنج و بدبختی می دونه … اما هنوز در مدرسه مقدماتی حاضر می شه تا شاید بتونه سال های از دست رفتشو جبران کنه … یون لی با پسر جوانی بر خورد می کنه که بنظر می یاد چیزی که یون لی از دست داده رو ، داره … سنین بینی 19 تا 21 سالگی…
ادامه مطلب
به وسعت کتابای خریده شده اما ناخوانده قسم! :|
که دلاشفت واااقعا نیاز داره یکی رو ببینه و خودشو سر ریز کنه بهش
اما حیف قرنطینه این روزا نمیزاره..
حس میکنم شاید جزو ادمایی که میتونه بدون حرفای خرافاتی
یا شایدم عجیب غریب راه درستو نشونم بده!
اما خب لعنت ب کرونای لعنتی:))))
البته گاها وقتی ی چیز جور نمیشه میگم شاید حکمته! اما خب انصافاً سخته ک واسه همه چی دارم میگم حکمته:/
اما خب تنها راه آروووم شدنم همین کلمس:|
وگرنه کلم پر سواله!
و پررر ابهام های جور و
تو مترو داره بو کباب میادخدایا ینی چه اتفاقی داره میفته ؟.اذیت نکن خودتو فقط یکم خستمه.من اگه یه صحنه از زندگی بودممیشدم اون دختری که ...پلان اول :خسته و کوفته تو زمستون زیر برف و بارون داره میره خونش ( تیپش : شلوار لی با کفش آل استارِ سرمه ای و چادر عربی و شال بنفش و تونیکِ چهارخونه ) و دستش یه فوم برد و کاغد طراحی هاشه و رو دوشش یه کوله سفید مشکیه و اون یکی دستش هم یه کیفِ دوربین و تو گوشش داره صدای دلارام پلی میشه و یه مسیر طولانی رو داره پیاده می
این روزا حالم یه جوریه..جوری که نمیدونم باید خوشال باشم یا غمگین.. امیدوار باشم یا پر از یأس..نمیدونم..چشم بدوزم به یه آینده روشن..یا مبهم..بعد از گذشت این چندسال ، انکار زندگیم تازه داره شکل میگیره..انگار که همون دختر بچه ی عاشق تحقیق و پژوهش داره دوباره خودشو نشون میده..اما میترسه..درست مثل یه ماهی کوچولو که یه مدت از دریا دور بوده ، و حالا این دریای بزرگ براش یه دنیای نامعلوم و پر از شکه...
تا آخر مرداد باید دیتا ها مو دسته بندی کنم و هر چه سریعتر
امروز بعد از ماه ها رفتیم پرنده نگری تالاب صالحیه کرج
یادش بخیر...هر جمعه یک جای برای رفتن پیدا می کردیم و می رفتیم‌.
طبیعت گردی همراه با پرنده نگری
تالاب به علت باران دیشب گل الود بود و نتونستم تا مقصد اصلی بریم ترسیدم ماشین‌گیر کنه و به همون حوضچه های بزرگ که مقدمه تالاب اصلی بود بسنده کردیم و چندتایی شکار زدیم 
به این فکر افتادم ماشینو یه کاری بکنیم یا عوض کنیم(حیفم میاد تازه سه سال داریمش و نو خریدم ...خیلی خوش دست و برای رانندگی تو شهری عا
اگه تا دوشنبه از این هفته ی شخمی زنده و سربلند بیرون اومدم میام مینویسم واستون
 برنامه چیه؟ 
فردا پرسش اون استاد مَرده که انگار دائم الپریوده و هی پاچه می گیره + کنفرانس که تا چند دقیقه پیش مشغول درست کردن پاورش بودم و خودشو هنوز حفظ نیستم
چهارشنبه:کوییز آناتومی سر و گردن
پنج شنبه:کلاس موسیقی که هیچی تمرین نکردم و کلی نت واسه حفظ کردن دارم
شنبه:پرسش اون استاده که جلسه قبل شاکی شدم گفتم من داوطلب بودم چرا ازم نپرسیدی اونم واسم شاخ و شونه کشید
بچه تر که بودم فکر میکردم ۲۷ سالم که بشه چه آدم بزرگیم. خودمو یه فرد بالغ میدیدم مثل اطرافیانم. چقدر رویاهای متفاوتی داشتم. به هیچ عنوان اینجوری که الان هستم نبوده رویاهام. این روزا با این که هنوز به ۲۷ سال نرسیدم ولی یه کم خورده تو ذوقم. دلم میخواد بزرگ تر باشم. اما انگار آدم با سن تغییر زیادی نکنه. البته این اشتباست از خیلی جهات میدونم که رشد کردم و درکم بیشتر شده ولی هنوز جای کار داره قبول دارم. دلم میخواد رشد کنم به بلوغ برسم. به بلوغ سی سالگ
هر بار که یه چیزی می شد می گفتم میام اینجا مینویسم و ثبتش میکنم. ولی دیگه واقعا حوصله ندارم. وگرنه باید همه ش اینجا باشم. همه ش داره یه چیزی میشه
اون پسره که باهاش قهر بودم عن آقا بالاخره فهمید که باهاش قهرم. دیشب از ساعت 9 تا 12 باهام داشت حرف میزد. البته بیشتر زر می زد تا حرف. نمیخواستم اعتراف کنم اما با وجود اینکه بخاطر حرفاش نبخشیدمش دیگه از دستش عصبانی نبودم. الان هستم. دیشب هم یه خوابای مزخرفی دیدم که عن آقا توش بود. از دستش تو خوابم راحت نیست
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز...می برم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
بگذارید به آغوش غم خویش روم ... بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
گرجه با دوری او زندگیم نیست ولی ... یاد او میدمدم جان به رگ و پوست هنوز
رشته مهرو وفا شکر که از دست نرفت ...بر سر شانه من تاری از آن موست هنوز
بعد یک عمر که با او به  وفا سر کردم ...با که این درد بگویم؟!که جفا جوست هنوز
تا دل ناله جانسوز بر آرم همه عمر ...همچو چنگم سر غم بر سر زانوست هنوز
باهمه زخم که سیمین بدل از او دارد
* یه روزی اومدم اینجا و گفتم من فکر میکنم هنوز شروع نشده :) الان اومدم بگم دیگه حس نمیکنم شروع نشده و شروع شده :))   (خیلی جمله واضحی بود، یه صلوات عنایت بفرمایید:) )
* یه مدته ننوشتم، نوشتنم نمیاد ولی خب چند روز  پراسترس پشت سرگذاشتم، و امروز یه کم اوضاع بهتر شد. 
* دیگه همون حس شنبه صبح رو به دوشنبه ها دارم ، تا همین چند وقت پیش هنوز واسه من دوشنبه وسط هفته بود ولی الان کم کم داره میشه اول هفته :)
* دیگه چشمام رو که می بندم نمی تونم براحتی تجسم کنم فرم
وقتی از یه رابطه میایم بیرون.
در واقع در ذهن طرف میمیریم.
بهش میگن خرده مرگ تو روانشناسی اگزیستانسیال.
و برای همین اینقدر اذیت میشیم داریم با یه مرگ کوچیک مواجه میشیم و ترس از مرگ اذیت مون میکنه.
اگر دقت کنید به کسی که دوستمون داره هر چند وقت یکبار میریم سر میزنیم تا مطمئن بشیم که دوستمون داره هنوز.
میترسیم از مردن تو ذهنش.
باید بپذیریم.
ما میمیریم.
 

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها